حکایتی شد

ساخت وبلاگ

شب یازدهم بود

بخشدار زنگ زد فلان روستا دعوت کردن بیا بریم

عاقا رفتیم داخل من دمه در نشستم با یکی از رفقا بخشدارم رفت کنار منبر تا نشست دید من نیستم

نگاه کرد دید دمه در نشستم

آخه من سوژه ببینم میخندم دست خودم نیست

عاقا نشسته بودیم که شیخ بر مسجد وارد شد زدم زیر خنده

استغفرالله

یاد فیلم مختار افتادم بنده خدا شبیه شمر بود

ریشاش شبیه اون بود

بخشدار منو دید اشاره میکرد برا چی میخندی دیوانه شدی

جلسه...
ما را در سایت جلسه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saat9shab بازدید : 72 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 16:34